موقعیت کلی :ساعت 6:30 دقیقه روز چهارشنبه 26 آبان سال 95 ،مکان وقوع حادثه :آشپزخانه :ا


مثل هر صبح مثل یه جوجه اردک شلخته با شلوارک گل منگلی و تی شرت گله گشادم و موهای جنگل آمازونیم وارد آشپزخانه شدم ...مادر مهربان جان با دیدن دخترکش(اینجانب) فریاد خش داری سر داد و گفت :بلوط هزار بار گفتم با این وضع نیا پایین ......شانه ای بالا انداخته و سر میز و روی صندلی کنار بهارک جا خوش کردم ....پدر عزیزتر از جان هم با دیدن قیافه ام سری از تاسف تکان داد و خودش را با لیوان چایی اش مشغول کرد بردیا  (ملقب به بری زنبوره )هم طبق معمول هر صبح با ادکلن دوش گرفته و سرحال زرتی کنارپریا نشست. با اینکه خوب میداند قل کوچکتر از خودش میگرن حاد دارد . در همان حین پریا مثل جن زده ها از آشپزخانه متواری شد .

از اینها که بگذریم برویم برای شرح حادثه :


مادر مهربان جان تخم مرغی را درون کاسه ایی شکست و هم زد (غیر از این باشد برادر جان کوفت نمیکند ) و بعد سری آنرا درون روغن داغ ریخت و اصلا نفهمید که چی شد و ماهیتابه صدای وحشتناکی داد .


+تنها کسی که نصف دستهایش با روغن سوخته است اینجانب میباشد 

++مادر جان هم حسابی داغان شده است :ا

+++وضعیت چندان مساعدی نیست .

++++بیشتر از این دستهای اینجانب قدرت تایپ ندارد .


لازم به ذکر است که :

تکه ای اندک از گردن برادر جان هم سوخته است :ا


فعلا